پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

پرینازی 11 ماهه شد...

دخترکم نازنینم مهربونم یازدهمین ماهگرد ورودت به دنیای ما مبارک.هورااااااااااا چند روزه تصمیم دارم برات بنویسم ولی عجیب سر منو گرم میکنی که حتی گاهی به کارای شخصی مثل حمام هم نمیرسم.هر چی بزرگتر میشِی وابسته تر میشی و نیازهاتو بیشتر نشون میدی.مشکل از ماست که گاهی نمیتونیم نیازهاتو براورده کنیم.مثل امروز بعد از ظهر که من و بابایی بعد از یه خرید خسته کننده برای خونه تازه ساعت 3 نهار خوردیم و انتظار داشتیم تو مثل همیشه این ساعت کمی بخوابی اصلا حاضر نشدی بخوابی و بابایی با سردرد رفت سرکار.ولی با همه اینا به بابا موقع رفتن میگفتم کاش کار تو رو بلد بودم گاهی من جای تو میرفتم مطب و یه نفسی می کشیدم...حالا که عصره گرفتی تخت خوابیدی و من...
28 مهر 1390

دخترم مثبت فکر کن

پریناز نازم اینو بدون که برای این که  به هر چی که آرزو داری برسی باید و باید فکرت رو نسبت به همه چیز مثبت کنی.اگر ایمان داشته باشی که به خواسته ات میرسی مطمئن باش که به زودی میرسی.چند سال پیش که با قوانین توانگری و کتاب راز و کلاسهای موفقیت آقای حورایی آشنا شدم فهمیدم که راز موفقیت فقط در ذهن توانگر منه.اگه بخوام زندگی خوب داشته باشم ...اگه بخوام فرزند خوب  داشته باشم...اگه بخوام کار  و درآمد خوب داشته باشم  فقط باید فکر کنم که دارم. چه روزهای خوبی برام بوده روزهایی که از تفکر مثبتم به همه چیز رسیدم و چه روزهای کسل کننده ای که از افکار منفی برای خودم ساختم. آدم های منفی تو روزگار ما زیادن.فقط باید یاد ...
17 مهر 1390

اندکی صبر سحر نزدیک است...

پری دریایی گلم سلام.خوبی مامان؟چی داری خواب می بینی که  بلند نفس میکشی.آخه چی میشد مامانی شبها هم اینقدر عمیق می خوابیدی... یکی میگه تشنه میشه....یکی میگه از دندونه......یکی میگه وابسته شده.... خودم میگم این هم مثل هر دوره غیر قابل پیش بینی اومده و میره.فقط ما باید صبور باشیم.گاهی ١٠ بار شب بیدار میشی.دلم برات میسوزه که نمیتونی خواسته هاتو بگی ولی من با جون و دل تلاش میکنم تمام اسباب راحتی شما رو فراهم کنم. تو کتاب "من و کودک من" که از روزهای نوزادیت تا حالا کمک حال من بوده نوشته این یه واکنش شرطی هست که بیدار میشه کمی شیر میخوره و می خوابه.نوشته مامانای ایرانی که طاقت گریه و ناراحتی بچه رو ندارن بیشتر از این مشکل شک...
17 مهر 1390

بالاخره دراومد...

الهی قربونت برم دخترکم که اینقدر اذیت شدی سر این دندونت ولی بالاخره دراومد.6 تا دندون قبلی راحت و بی دردسر بود ولی این یکی ناراحتت کرده بود.شکر خدا که دراومد و راحت شدی (به تاریخ 11 مهر 90-دندون 2 فک پایین) عسلم از اینکه کم کم حرفهایی که بهت میزنم رو متوجه میشی خوشحالم و حس میکنم بار روی دوش من سبکتر میشه.بیا...بده...بخند...نانای کن....دست نزن...جیزه... به موبایل میگی نانای و خیلی با نمک موبایل رو میدی دست من و میگی نانای.منم برات نانای نذاشته قر میدی!! امروز وقتی گفتم لی لی حوضک با انگشت اشاره رو کف دستت میزدی بعد از هر لقمه غذا مخصوصا اگه باب میلت باشه مثل ماست و غذاهای سفره ما میگی به به  ...
13 مهر 1390

خاله مرجان دبیرستانی می شود!

دختر طلای مامان یه روزی از روزهای قشنگ خدا مامانی صاحب یه خواهر کوچولو شد که با اینکه 14 سال از مامانی کوچکتر بود ولی مامانی آبجیشو خیلی خیلی دوس داشت و حس می کرد خیلی در برابرش مسئوله.خاله کوچولو یک سالش بود که مامان جون رفتند مکه و مامانی از مرجان کوچولو مراقبت می کرد.یادش به خیر هر شب وقتی همه می خوابیدن  از دلتنگی مامان جون گریه می کردم!! خاله جون بزرگ و بزرگتر شد و حالا دیگه برای خودش خانومی شده.امروز خاله وارد دبیرستان شد.هورااااااااا   مبارکهههههههههههههه حالا دیگه نوبت خاله مرجانه که زحمت هایی که براش کشیدم رو جبران کنه و از تو مراقبت کنه.جالبه شما و خاله 14 سال اختلاف سنی دارین!!   ...
3 مهر 1390

بابایی مهربون تولدت مبارک

دختر نازم امروز دوم مهر ماه تولد یکی از مهربونترین مخلوقات خداست.امروز روز تولد همسر عزیزم و بابای مهربون شماست. بابای دوست داشتنی تولدت مبااااااااااارک و این شعر تقدیم به شما: گفته بودی که چرا محو تماشای منی وانچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز جشم تو به قدر مژه بر هم زدنی امسال تولد بابا مصادف شده با شهادت امام صادق.تصمیم داشتم بگم مامان بزرگها شب بیان دور هم باشیم ولی این چند روز خیلی بدخواب شدی و ما هم به شدت کسر خواب داریم دیدم توانشو ندارم.ان شالله آخر هفته... صبح کادومون را به بابایی دادیم و بابایی خیلی ذوق زده شد.عصری میریم خونه مامان جون ...
2 مهر 1390
1